"او روز که روز روشنت بود ميرفتي سر گردنه دور ميزدي ميومدي حالا که شو تارته يدل بيچاره"
مو به موي اين جملات را سالهاست از برم. سالهاست يادم آمده، سالهاست در خاطرم دور زده است.
دبستان بودم شايد اول يا دوم، تلويزيون سياه آن سالها سريالي نشان ميداد، دو بچه، يکي پدرش مفقودالاثر بود و ديگري يتيمي بود يدالله نام که در يک رستوران کار ميکرد و صاحب کارش به هر بهانه به باد کتک ميگرفتش از خانه فرار کردند و بدبختي ها کشيدند. اين جملات را صاحب کار بعد از فرار يدالله گفت و در ذهنم همانند لوحي سنگي نقش بست.
مرتب از مادرم ميپرسيدم واقعي که نيست فيلم است نه؟ مادرم از همه جا بيخبر مدام تکرار ميکرد "فيلم است، اما از اين بچهها زيادند در مملکت ما". من دلم انکار ميخواست دلم ميخواست يکي دروغ و فيلمش بنامد و من نفسي به راحتي بکشم، هيچکس اما انکارش نکرد. در خفا بعد از ديدن سريال اشک ميريختم…
مدارس يک هفته درميان شيفت صبح و بعداز ظهر داشت و من يک هفته درميان بايد بيخيال ديدار ده دقيقهاي بابا ميشدم. آن چهارشنبه ها غمگينترين مدرسه عمرم را تجربه ميکردم. يک بار مادرم آنقدر ناراحتي چهرهام را عميق ديد که رضايت داد نروم مدرسه، داشتم بال در مياوردم.
تمام مسير هر هفته، مسير درازي که يک طرفش ديوار بود و يک طرفش درخت و بايد پياده ميرفتيم تا انتهايش، آن دربهاي لعنتي آهني دو رديف، اتاق ملاقات با چندين شيشه کنار هم، تلفنهاي چرک گرفته، حتي قيافه چندشآور و اخموي همه آنان که هر هفته تکرار ميشد. آن دل کندن و آخرين نگاههاي بعد از ده دقيقه، آن اشاره کردنهاي بعد از قطع تلفن، همه و همه را مثل تصويري که همين حالا ديده باشم از برم.
…
غم ميماند. غم، نقش ميبندد، خراشت ميدهد و کتيبه ميسازد، بنيانت را ميسازد. امروزت از اوست و فردايت را ميسازد، خاصه اگر در بچگيت باشد، ميشود بخشي از کودک درونت. سرنوشت رقم ميزند، پيش نويس زندگيت ميشود. متاثر از آن رفتار ميکني، دوست مييابي، کار ميکني، يار ميابي و ازدواج ميکني. هر صبح با آن برميخيزي و هر شب با آن ميخوابي. همه آن تصويرها را بارها و بارها مرور ميکني و در زندگيت ردش را ميابي. حس مظلوميت هم همين است درست همان غم است و همان غم ميسازد.
من امروز کودک شاد و خنداني ديدم که يک چشم در بوق بزرگي نهاده بود و ميان شادي و هياهوي جام جهاني کودکش را نقش ميداد. کودکي هموطن خردسال مرا خون سنگفرش خيابانها کتيبه ميسازد.
اگر پدران و مادران ما نتوانستند كودكي ايده آلي برايمان فراهم كنند.كه يا مثل پدر شما در بند بودند يا بيرون از زندان دست و پايشان بسته بود… بر ماست كه براي كودكانمان روزهايي شاد و بي غم بسازيم.در سرزميني كه با افتخار از آن خود بدانند نه در ديار غربت