سربازي را آموزشي بوديم در پادگاني وسط کوير، ممنوع الملاقات، سخت و روحيه شکن.
يوسف نامي داشتيم. از آن انسانهاي بزرگ روزگار که لباس سربازي اندازهاش پيدا نمي شد و پشت کلاهش را چاک داد تا سرش رفت. بزرگ هيکل و سيه چرده، با دلي به اندازه گنجشک و صاف و زلال. از آن بوشهريهاي با صفا.
از نهار ميآمديم، جلوي در آسايشگاه نشسته بود، پکر و دلتنگ، کوير روبرو را نگاه ميکرد. گفتمش: «ها… پکري؟… اين نيز بگذرد…»
يک دفعه مثل اين که انرژي گرفته باشد برخاست و داد زد: «ها… عامو… عمر نوح گذشت…»
اين کلام آنچنان در جانم نقش بسته که در تمام سختيهاي زندگي با من است.
هر سال دوم خرداد وقتي دلم ميگيرد و آن همه شور و اشتياق و خروش را با اين همه رخوت و نا اميدي ملتم مقايسه ميکنم، وقتي دستاورد آن همه فرصت سوزي را شرايط و حاکمان امروز ميبينم، آنگاه که ناخودآگاه ميخواهد بر زبانم جاري شود: «دريغا عشق که بر باد شد…»، درآن هنگاه يک چيزي، فريادي شايد از جنس اميد از ته قلبم بانگ بر ميدارد: » ها… عامو… عمر نوح گذشت…»
————————————————————
پي نوشت: هنوز برسر حرف پارسال هستم
امروز عصر با آرش – که حالا آمده است شیراز- تلفنی صحبت کردم. درباره وضعیت نابسامان اقتصادی گفتگو می کردیم. وقتی گفتم امروز دوم خرداد است، هر دو با هم گفتیم که چقدر خوب و دقیق آن روز فراموش ناشدنی را به یاد داریم.
*****
وقتی دهه ی سوم زندگی رو به آخر می رود، وقتی شعله های آتش رادیکالی کم فروغ تر می شود، گویی تجربه های سال های گذشته کار خودش را کرده است. حالا وقتی به دوم خرداد نگاه می کنیم، ای کاش آه نکشیم که چرا می توانستیم و نکردیم کارهایی را که می شد و می بایست.