آه، مختومقلي
من گهگاه
سردستي
به لغتنامه
نگاهي مياندازم:
چه معادلها دارد پيروزی! (محشر!(
چه معادلها دارد شادی!
چه معادلها انسان!
چه معادلها آزادی!
مترادفهاشان
چه طنين ِ پُروپيماني دارد!
وای، مختومقلي
شعر سرودن با آنها
چه شکوه و هيجاني دارد!
نه!
من نميخواهم باشم
تنها
نوحهخواني گريان. ــ
ميبيني؟
کار ِ من اين شده است
که بيايم به اتاقم هر شام
و به خاموشي خورشيدی ديگر
کلماتي ديگر گريه کنم.
گاه با خود ميگويم:
«سهم ِ ما
پنداری
شادی نيست.
لوح ِ پيشاني ما مُهر ِ که را خورده؟ خدا يا شيطان؟»
باز ميگويم:
«هرچند
دائماً مرثيهيی هست که بنويسي
يا غريو ِ دردی
که دلات را بچلاند در مشتاش،
و به هر حالي
هست
دائماً اشک ِ غمي گُردهشکن در چشم
که سراپای جهان را لرزان بنگری از پُشتاش ــ
هرچند
نابهکاراني هستند آنسو
)چيرهدستاني در حرفهی «کَتبسته به مَقتَل بردن(
و دليراني دريادل اين سو
)چربدستاني در صنعت ِ «زيبا مردن») ــ
همهجا هست اگر چند
)به خود ميگويم باز(
پُل ِ متروکي بر بستر ِ خُشکآبي
در يکي جادهی کم آمدوشد
که پسينمنزل و پايان ِ ره ِ مردم ِ دريادل باشد،
باز
زير ِ پُل
دريا
از جوش نميماند
زير ِ پُل
دريا
پُرصلابتتر ميخواند.»
□
روزگاری
با خود
دردمندانه ميانديشيدم
که پيام از توفانها نرسيد
و نسيمي که فرازآمد از گردنههای صعب
بر جسدهايي بيهوده وزيد ــ
به جسدهايي
آونگ
بر اميدی موهومـ
ليک اکنون ديگر
مختوم
من هراسام نيست
اگر اين رويا در خواب ِ پريشان ِ شبي ميگذرد
يا به هذيان ِ تبي
يا به چشمي بيدار
يا به جاني مغموم…
نه
من هراسام نيست:
ز نگاه و ز سخن عاری
شبنهاداني از قعر ِ قرون آمدهاند
آری
که دل ِ پُرتپش ِ نورانديشان را
وصلهی چکمهی خود ميخواهند،
و چو بر خاک در افکندندت
باور دارند
که سعادت با ايشان به جهان آمده است.
باشد! باشد!
من هراسام نيست،
چون سرانجام ِ پُراز نکبت ِ هر تيرهرواني را
که جنايت را چون مذهب ِ حق موعظه فرمايد ميدانم چيست
خوب ميدانم چيست.
شاملو
شاملو را یادم هست که خیلی می خواندی از بر.