دراک
دراک نام کوهي است، تصادفي من در کنارش بزرگ شدم.. اينجا دستنوشتههاي نامربوطم را ميگذارمبایگانیِ اوت, 2007
عموهايت را مي گويم
نه بخاطر آفتاب
نه بخاطر حماسه
به خاطر سایه بام کوچکش
به خاطر ترانه ای کوچک تر از دست های تو
نه بخاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشن تر از چشمهای تو
نه بخاطر دیوارها
بخاطر یک چپر
نه بخاطر همه انسانها
بخاطر نوزاد دشمنش شاید
نه بخاطر دنیا
به خاطر خانه تو
به خاطر یقین کوچکت
که انسان دنیائیست بخاطر آرزوی یک لحظه من که پیش تو باشم
بخاطر دستهای کوچکت در دستهای بزرگ من
و لبهای بزرگ من بر گونه های بی گناه تو
بخاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی
بخاطر شبنمی بر برگ
هنگامی که تو خفته ای
بخاطر یک لبخند
هنگامی که مرا در کنار خود ببینی
بخاطر یک سرود
بخاطر یک قصه در سردترین شبها،
تاریکترین شبها
بخاطر عروسکهای تو
نه بخاطر انسانهای بزرگ
بخاطر سنگ فرشی که مرا به تو می رساند
نه بخاطر شاهراه های دوردست
بخاطر ناودان، هنگامی که می بارد
بخاطر کندوها و زنبورهای کوچک
بخاطر جار بلند ابر در آسمان بزرگ
بخاطر تو
بخاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادندبه یاد آر
عموهایت را می گویم،
از مرتضی سخن می گویم.»
شعر از احمد شاملو*
باز هم محسن نامجو
اين قطعه «بگو بگو« محسن نامجو اين روزها چونان مسکني بر ذهن و روح سخت درگيرم اثر ميکند که قدرتش را ده ديازپام ده ندارد. قطعهاي ست از آن موسيقي ها که من موسيقي نابلد را اينگونه آرامش ميبخشد. از آن قطعهها که در عين آرامش بخشي انگار با روحت سخنها ميگويد. از آن ترانهها که موهايت را سيخ ميکند. آرامشي ميبخشد نه خلسهوار، بلکه انرژي دهنده. از نوع آرامشها که همزمان درون وجودت، از آن ته اعماق وجودت، برانگيختگي و انرژي حس ميکني. ترانهاش، ترکيبي است از شعر به قول شاملو، بزرگترين شاعر تمام دورانها و تمام زبانها، حافظ بزرگ، و سرودهغریب خانمی به نام آرزو خسروی. حس اين شعر را نامجو از حافظ عاشق پيشه و رند ميگيرد و با حس دلدادگي خويش مياميزد و اين حس بايد باشد که با روح ارتباطي عميق پيدا ميکند و موهاي آدمي را سيخ ميکند. اين مو سيخ شدگي با آن مو سيخ شدگي شنيدن قطعات ياني خيلي فرق ميکند. با اينکه موسيقي زباني است جهاني اما اين يکي ارتباطش بومي است، ايراني است و با خودش تاريخي دارد به قدمت حافظ.
بگو بگو
که چه کارت کنم بگو
که چه کارت کنم ز گریه جویم و دل را
بگو بگو
که شکارت کنم بگو
که شکارت کنم به غمزه مویم و آه
ببین ببین
که فغانت کنم ببین
که فغانت کنم ز خنده چینم و لب را
ببین ببین
که نشانت کنم ببین
که نشانت کنم ز فتنه کینم و آه
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم
بیا بیا
که نگارت شوم بیا
که نگارت شوم به طرفه سایم و تن را
بیا بیا
به زیارت شوم بیا
به زیارت شوم چو خسته پایم و آه
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعهی دولت به نام ما افتد
شکن شکن
که شیارت کنم شکن
که شیارت کنم ز شرح شاهد و شور آه
شکن شکن
چه شرارت کنم شکن
چه شرارت کنم ز شمس شاهد و شور
بیا بیا
که نگارت شوم بیا
که نگارت شوم به طرفه سایم و تن را
بیا بیا
به زیارت شوم بیا
به زیارت شوم چو خسته پایم و آه
ببین ببین
که فغانت کنم ببین
که فغانت کنم ز خنده چینم و لب را
ببین ببین
که نشانت کنم ببین
که نشانت کنم ز فتتنه کینم و آه
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز
به نیمهشب اگرت آفتاب میباید
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
بگو بگو
که چه کارت کنم بگو
که چه کارت ک…
اين هم شعر حافظ:
هماي اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذري بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط كلاه
اگر ز روي تو عكسي به جام ما افتد
شبي كه ماه مراد از افق طلوع كند
بود كه پرتو نوري به بام ما افتد
ملوك را چو ره خاكبوس اين در نيست
كي التفات مجال سلام ما افتد
چو جان فداي لبت شد خيال مي بستم
كه قطره اي ز زلالش به كام ما افتد
خيال زلف تو گفتا كه جان وسيله مساز
كز اين شكار فراوان به دام ما افتد
ز خاك كوي تو هردم كه دم زند حافظ
نسيم گلشن جان در مشام ما افتد
به نا اميدي از اين در مرو بزن فالي
بود كه قرعه دولت به نام ما افتدهماي اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذري بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط كلاه
اگر ز روي تو عكسي به جام ما افتد
شبي كه ماه مراد از افق طلوع كند
بود كه پرتو نوري به بام ما افتد
ملوك را چو ره خاكبوس اين در نيست
كي التفات مجال سلام ما افتد
چو جان فداي لبت شد خيال مي بستم
كه قطره اي ز زلالش به كام ما افتد
خيال زلف تو گفتا كه جان وسيله مساز
كز اين شكار فراوان به دام ما افتد
ز خاك كوي تو هردم كه دم زند حافظ
نسيم گلشن جان در مشام ما افتد
به نا اميدي از اين در مرو بزن فالي
بود كه قرعه دولت به نام ما افتد
تقریبا در همین رابطه: خاطراتی برای فردا
آي هري پاتر قربان آن زخمت برم
چه ميکنه اين هري پاتر اين روزها. کل تعطيلي آخر هفتهمان در غبار هري پاتر گذشت.
ما با يک جمع چند نفره از دوستان و آشنايان اين پنجشنبه و جمعه آنقدر با هم بوديم که ديگه احتمالا تا آخر اين هفته تحمل ريخت همديگر را نداريم. در اين با هم بودنها که اينهفته بخشي در منزل ما و بخشي در باغ گذشت. اول از همه هري پاتر نقش اول را داشت. در يک زمان به خودم آمدم ديدم جمعي به فيلم جديد هري مشغول و جمعي کتاب آخرش در دست آنچنان غرق کتاب شده بودند که هر چند وقت يکبار بايد تکانشان ميدادم ببينم نفس ميکشند يا نه. الهي ذليل بشي لرد ولدمورت که اينطوري با اين جاودانهسازهايت هري را در دردسر انداختي و نفس ما را به شماره. الهي به جادوي سياه خودت دچار بشي الهي اون جيني رم کنه بخورتت درسته. الهي جي کي رولينگ خر شه تبديلت کنه به يک جن خونگي تو سري خور. الهي درد و بالاي کريچر بخوره تو سرت.
در اين دو روز اتفاقات جالب افتاد که شامل موارد ذيل بود:
سقوط ناقص يک عدد بنده در موتور خانه بر اثر شکستگي دربش زير پايم در حال رقص با خواهر زن جان.
انداختن و شکاندن يک بطري در حالي که محو جمال همسر در هوا و آفتاب باغي بودم.
رفتن شيشه و طبعا بريدن پاي يک دختر نازنين که احتمالا باباش دست ما سپرده بود.
پرتاب شدن دختر عمه محترمه عيال!! در استخر و برخورد شديد بازو و زير بغلش با لبه استخر که اگر معجون جادوئي ice نبود قطعا صدمات بيشتري متحمل ميشد.
خوش آمدن پسر عموي هنرمند سوسيال بامرام همسر از اين معجون جادوئي و از اينکه يکي ديگر برايش معجون جادوئي بمالد و نود و هفت بار استفاده از آن در هر فرصت مقتضي که يادش ميامد.
جا گذاشتن پنج کيلو جوجه آماده به طبخ در منزل و برگشتن ساعت چهار عصر و کباب درست کردن با يک آقائي که احتمالا بعدا ظاهر ميشود فعلا در آتشدان غيب شده و در موارد ضروري ظاهر ميشود، در بالکن خانه ما با يک منقل قرضي از ممد بقال سر کوچهمان.
رفتن پودر جادوئي ذغال در چشمهايمان هنگام درست کردن کباب به مقدار کافي به دليل کوچکي بالکن.
اولتيماتوم شديد اللحن وزير سحر و جادو – بخوانيد همسر محترم – که هر کس کتاب را تمام کرده راجع به آن اطلاعات لو بدهد سر و کارش با آزکابان و ديوانهسازهاست.
غيبت هايگريد ( تينيو سابق) در اين دو روز به علت جراحت زانويش که در موقع شوخي با اژدها برايش پيش آمده بود.
مقدار بسيار زيادي سخنراني درباره گروه Disgusting ها که توسط قهرمان فمنيسم و Anti Disgusting ايراد شد و کشف ايشان درباره افتتاح شعبه ارائه محصولات Disgusting ها در کانادا. (توضيح اينکه ديسگاستينگ ها گروهي هستند مثل اسلايترين يا ديگر گروههاي جادوئي که تا به حال در جامعه جادوئي مغفول ماندهاند و کسي به قدرت آنها خصوصا در مورد تهيه انواع جادوهاي سياه گازي کمتر پي برده است البته ذکر اين نکته ضروري است که همه ديسکاستينگها اين قدرت را ندارند و بعضي از آنها در اين زمينه فشفشه هستند، اما آنها که دارند به اندازه همه آنها که ندارند و نيز به اندازه تمام کره خاکي به اين جادو مسلطند.)
اضافه ماندن مقدار متنابهي جوجه در کمال تعجب که صد البته نبود هايگريد از علل اصلي اش بود البته اگر قرار بود باشد به جاي پنج کيلو چهل و پنج کيلو ميخريدم.
و آخر اينکه نازنيني است اين نيما….
پي نوشت: اين هم صحنهاي از هري پاتر خواني
زندگي،خوشبختي،آرامش
گاهي دلم ميگيرد، از خيلي چيزها.
گاهي ناراحتم و بههم ريخته، از خيلي چيزها.
گاهي ميگويم چرا اين دنيا اينجوري است، عقم ميگيرد، از خيلي چيزها.
گاهي اشکم در ميآيد، به خاطر خيلي چيزها
گاهي…
گاهي اما زندگي ميکنم و چون زندگي ميکنم دلم نميگيرد، به هم نميريزم، عقم نميگيرد، اشکم در نميآيد، به خاطر خيلي چيزها…
گاهي درست تر مينگرم زندگي را، چيزها ميبينم که همه خوشبختي است. خوشبختي در يک لبخند است تقديم شده از يک دوست. خوشبختي هلاکت خستگي است به جا مانده از يک باهم بودن و با هم خنديدن. در جمعي باشي که دوست بداريشان و دوستت بدارند، اگر اين خوشبختي نيست پس چيست؟
آرش، اگر آيندهاي بود و در آن اگر بنگري پشت سرت را و ببيني آنگونه زندگي کردي که بتواني به خود ببالي، اگر ديدي شرافت، انسانيت، دوستي و پاکي را فداي هيچ لحظهاي نکردي. اگر ديدي تلاشت تو را به آنجا رساند که ميخواستي و زندگي کردي آن گونه که از خود اثري از نيکي و دوستي و عشق نهادي. اگر انسانها را شناختي از روي رفتار و عقايدشان نه از روي ظاهر با پيش داوري عجولانهات. اگر شناختيشان از روي عقلت نه از روي احساست. اگر دروغ نگفته باشی چون دروغ شنیده ای, اگر نامردی نکرده باشی چون نامردی دیده ای, اگر برای آن که راحت تر باشی خود خواهی را بر نگزیده باشی, اگر به آن ها که دوستت دارند برای گناهشان, که دل نگرانی برای تو بود و تو شاید گاهی به اشتباه سایه سنگینشان را بر خودت و زندگیت حس کردی, لبخند نشان داده باشی و سعی کرده باشی آرامشان کنی با رفتار عاقلانه ات و پرهیز کرده باشي از اعلام نظرت با نشان دادن چنگ و دندان. آن گاه آرامش را زندگي کردهاي نه چيزي بيش از آن و نه چيزي کمتر از آن.
خوشبختي در آرامش است که متبلور ميشود. زندگي کن آن گونه که کردارت برايت آرامش به همراه آورد.
سفر به کردستان عراق 5
در سرتاسر کردستان به شدت با مواد مخدر برخورد ميکنند و مجازاتهاي خيلي سنگيني دارد اما مشروب کاملا آزاد است و همه جا يافت ميشود و مثلا مثل دبي مختص هتلها نيست. خودشان ميگفتند نميدانيم چرا دولت شما آبجو را ميگيرد ولي مواد مخدر زياد داريد. در کردستان ايران اعتياد و مواد مخدر بيداد ميکند که خودشان ادعا ميکنند حاکميت بدش نميآيد جوانهاي کرد معتاد و گوشهنشين باشند تا مبارز جدائي طلب يا استقلال خواه.
چيز جالب ديگري که در کردستان عراق ديدم به خاطر سالها تلاش صدام کمبود شديد نيروي متخصص و با سواد بود اکثر مهندسيني که ديديم از خارج از عراق بعد از سقوط صدام براي ساختن کردستان به عراق برگشته بودند و به شدت نيز تعصب ساختن بهتر کردستان را داشتند. اما اکثرا به شدت ضعف علمي و فني دارند. يک جور هائي آدم ياد ببره ميافتاد اگر چيزي را ديده بودند فکر ميکردند وحي بدمن تغيير آن درست است مثلا رنگ دستگاه ما را چون رنگ دستگاههاي آمريکائي که ديده بودند نبود برايشان مشکلدار شده بود يا اگر يک دستگاهي با يک مشخصاتي ديده بودند نميفهميدند که بر اساس شرايط آن محل اين دستگاه اينگونه است و دستگاه مشابهش براي محلي ديگر ممکن است ظاهرش اينگونه نباشد. يا به يکي از مهندسين آنجا آدرس URL را داشتم ميدادم ميپرسيد با حروف بزرگ يا کوچک؟ گفتم فرقي نميکند. گفت: چرا فرق ميکند.
وقت گشتن آن طوري نداشتيم اما سليمانيه چند فروشگاه پدر مادر دار ديديم. قيمتهاي لباس خيلي گرانتر از ايران بود ولي مثلا موبايل يا شکلات خيلي ارزان بود.
موبايل هم داستان جالبي داشت شرکتهاي خصوصي بسياري موبايل اعتباري ارائه ميدهند مثل شرکت آسيا سل ولي هر کدام در محدوده جغرافيايي خاصي مثلا اگر شما در سليمانيه آسيا سل داري براي رفتن به اردبيل بايد سيم کارت شرکت ديگري را استفاده کني.
جادههاي که ما ديديم چندان فرقي با کردستان ايران نداشت. همه يک بانده و کوهستاني البته به سمت اربيل که به سمت داخل عراق است ميروي بسيار بهتر ميشود.
شايد يک کامنت يا شايد يک ادامه…
آه، مختومقلي
من گهگاه
سردستي
به لغتنامه
نگاهي مياندازم:
چه معادلها دارد پيروزی! (محشر!(
چه معادلها دارد شادی!
چه معادلها انسان!
چه معادلها آزادی!
مترادفهاشان
چه طنين ِ پُروپيماني دارد!
وای، مختومقلي
شعر سرودن با آنها
چه شکوه و هيجاني دارد!
نه!
من نميخواهم باشم
تنها
نوحهخواني گريان. ــ
ميبيني؟
کار ِ من اين شده است
که بيايم به اتاقم هر شام
و به خاموشي خورشيدی ديگر
کلماتي ديگر گريه کنم.
گاه با خود ميگويم:
«سهم ِ ما
پنداری
شادی نيست.
لوح ِ پيشاني ما مُهر ِ که را خورده؟ خدا يا شيطان؟»
باز ميگويم:
«هرچند
دائماً مرثيهيی هست که بنويسي
يا غريو ِ دردی
که دلات را بچلاند در مشتاش،
و به هر حالي
هست
دائماً اشک ِ غمي گُردهشکن در چشم
که سراپای جهان را لرزان بنگری از پُشتاش ــ
هرچند
نابهکاراني هستند آنسو
)چيرهدستاني در حرفهی «کَتبسته به مَقتَل بردن(
و دليراني دريادل اين سو
)چربدستاني در صنعت ِ «زيبا مردن») ــ
همهجا هست اگر چند
)به خود ميگويم باز(
پُل ِ متروکي بر بستر ِ خُشکآبي
در يکي جادهی کم آمدوشد
که پسينمنزل و پايان ِ ره ِ مردم ِ دريادل باشد،
باز
زير ِ پُل
دريا
از جوش نميماند
زير ِ پُل
دريا
پُرصلابتتر ميخواند.»
□
روزگاری
با خود
دردمندانه ميانديشيدم
که پيام از توفانها نرسيد
و نسيمي که فرازآمد از گردنههای صعب
بر جسدهايي بيهوده وزيد ــ
به جسدهايي
آونگ
بر اميدی موهومـ
ليک اکنون ديگر
مختوم
من هراسام نيست
اگر اين رويا در خواب ِ پريشان ِ شبي ميگذرد
يا به هذيان ِ تبي
يا به چشمي بيدار
يا به جاني مغموم…
نه
من هراسام نيست:
ز نگاه و ز سخن عاری
شبنهاداني از قعر ِ قرون آمدهاند
آری
که دل ِ پُرتپش ِ نورانديشان را
وصلهی چکمهی خود ميخواهند،
و چو بر خاک در افکندندت
باور دارند
که سعادت با ايشان به جهان آمده است.
باشد! باشد!
من هراسام نيست،
چون سرانجام ِ پُراز نکبت ِ هر تيرهرواني را
که جنايت را چون مذهب ِ حق موعظه فرمايد ميدانم چيست
خوب ميدانم چيست.
شاملو
عموهايت را ميگويم
.بوی چيزی چند ثانيه شايد به مشامت خورده بود و ديوانه شده بودي بوی بچگی می امد بوی چيزی يا کسی،
يک جای سرد و تنگ پشت ميله و شيشه يه قد بلند يه صورت مهربون که توی کوچولو رو بغل کرده خيلی دوسش داری و می دونی اون هم تو رو خيلی دوست داره برات خوراکی خريده .توی عالم کودکی نميدونی اين آخرين بار که اين مرد قد بلند و قوی بغلت کرده که حسرتش رو تا اخر عمر به دلت می ذارن و ديگه هيچ وقت نيست که با تمام وجود صداش کنی عمو
اين بو يه دفعه از کجا اومد که ديوونت کرد..